سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین



تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به 



اولین درمانگاه رساندند. 



پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: 



باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد 



غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. 



پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان



است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! 



پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه 



گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!



حتی مرا هم نمی‌شناسد! 



پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا



هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟



پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:



اما من که می‌دانم او چه کسی است...!



[ شنبه 92/12/24 ] [ 8:8 عصر ] [ sara ]

نظر

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

خداهم‘بزرگ’است هم“تنها”.

 

ولی معلوم نیست که:



بخاطر“بزرگ” بودنش“‘تنهاست”‘

یا

بخاطر”تنها"بودنش “‘بزرگ”‘.



[ چهارشنبه 92/12/21 ] [ 5:57 عصر ] [ sara ]

نظر

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

نگرانِ فردایتــــــ نبــــــاش !


خــــــــــدایِ دیــــــروز و امــــــروز ،


خــــــــــدایِ فــــــردا هم هستــــــ ...


مــــــا اولین باراستــــــ بندگی میکنــــــیم ،


ولــــــــــــی


او قرنهاستــــــ خـــــــدایی میکنــــــد ....!


اعتمــــــاد کن به " خـــــــــداییِ خـــ♥ــــدا



[ سه شنبه 92/12/20 ] [ 8:28 عصر ] [ sara ]

نظر

 

یادته زیر گنبد کبود دو تا عاشق بودن و کلی حسود؟


تقصیر همون حسودا بود که حالا شده یکی بود یکی نبود!!!



[ سه شنبه 92/12/20 ] [ 7:30 عصر ] [ sara ]

نظر

 

دلــم گرفتــه...


از همــه بــی تفاوتــی ها...


از همــه فــراموشـی ها...


از هــمه بی اعتمــادی ها...


کــاش معلــمی بود انشـ ـ ـــایی مــی خواســت...


"روزگــار خود را چگونــه مـــی گــذرانید؟"

 

 



[ سه شنبه 92/12/20 ] [ 7:17 عصر ] [ sara ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>